وقتی نوجوان بودم میخواستم متفاوت باشم از همه زنانی که تاکنون در اطرافم دیدهام. جاهطلب بودم شاید. نمیتوانستم خودم را محدود ببینم در جارو زدن و غذا پختن و بچه نگه داشتن. از این کارهایی که فکر میکردم ارزشم را پایین میآورد و من میتوانم بدون انجام دادن این کارها تا اوج برسم. اکنون ولی اوضاع فرق میکند. کرونا آمده است و دانشگاه تعطیل. سال آخر بودن هم دردی دارد وقتی داری برنامه میریزی برای بعدش و بعد همه بهم بخورد؛بروی ارشد یا نه؟ اول بروی طرح یا نه؟ آرمون استخدامی بدهی یا نه؟
الان مبتلا شدهام به همان دردی که قبلا از آن متنفر بودم اما با تفاوتی دیگر. نشسته ام در خانهای که همه اعضایش به جز من و عضو آخر خانواده میروند سرکار. خانه را جارو میزنم، گردگیری میکنم، اسباب بازیها را از وسط جمع میکنم، خورش سبزی بار میگذارم و برای کارهای بعد از ظهر برنامه میریزم. ذهنیتم تغییر کرده. همین که خانه را مرتب میکنم ذهنم مرتب میشود. انگار با جارو زدن انتقام از گرد و خاک خانه میگیرم گویی کرونا جا گرفته لای پرزهای قالی. از پختن غذاهایی لذت میبرم که زمانی لب به آنها نمیزدم.
من همانم که قبلاً بودهام اما فکرم و عقایدم تغییر کرده. کمی از دنیا را دیده ام از بیرحمی ها و رحم و مروت هایش. پس دلیلی نیست که ماسک صورتم را نگذارم و از تمیزی خانه لذت نبرم.