۱۳. موفقیت تنها چاره زندگیمه!

برای تصمیم بزرگی که گرفته ام.

قبل از این سال های اخیر از فکر انجام دادن کاری که حالا رویایم شده منزجر بودم. به هیچ وجه زیر بار نمیرفتم که آن چیزی را که به من القا میشود را انجام دهم. مقاومت محض بودم در مقابل همه چیزی که که اکنون رویایم شده. قبلا دوستش نداشتم پس برایم مهم نبود. همه فشار می آوردند که حتما آن کار را انجام دهم ولی نمیتوانستم. هنوز هم اگر برگردم به گذشته نمیتوانم از آن راه به آنچه که میخواهم برسم. اما ...

الان همه چیز فرق میکند. من عاشق آن کار شده‌ام. لذت میبرم از اینکه خودم را در حین انجام آن کار انسان دوستانه ببینم. تا هفته پیش رویایش را در سر داشتم ولی اکنون به راه پیش رویم نگاه میکنم و لذت میبرم. من برای رسیدن به آنچه که میخواهم باید بیشتر از یکسال صبر کنم و تلاش. دوران آسانی نخواهد بود اما لذت بخش است. شرایط هم با شرایط گذشته فرق کرده. کسی دیگر توقعی ندارد، همه فراموش کرده‌اند، راه متفاوت است و فقط من و ردبی میدانیم که چه میخواهیم و چقدر باید تلاش کنیم برای داشتنش. 

و موفق میشویم ان شاءاللّه💙

۱۲. کوچک به اندازه پنج

​​​​​​

کوچولوی من!

ممنون که اومدی تا پس از چندین؟ سال فرورفتن در غار تنهایی، مزه برادر داشتن رو بچشم.

که حتی اگر بخوام نتونم مرز مشخصی برای داشته هام تعریف کنم.

که حتی نتونم یه روز تو سکوت درس بخونم.

که حتی وقتی نباشی نتونم جلوی سرازیر شدن اشکام برای دلتنگی ازت رو بگیرم.

که حتی نتونم هیچکدوم از وسایلم رو از دستت نجات بدم مگر چندین و چند جا با کلی قفل و پوشش استتاری پنهانشون کنم. 

که حتی وقتی یه شیطنت میکنی و نخوای لو بدی، ضعف نکنم برای خنده هات‌.

و حتی وقتی عصبانی میشم از دستت، بعدش نتونم با عذاب وجدان کنار بیام و تو رو تو آغوشم نکشم. 

ممنون که اومدی و طعم شبه مادر شدن رو بهم چشوندی عزیز دل خواهر. 

۱۱. و بالاخره هوای پاییز!

 

۱.پاییز به ناگهان ورودش را به همراه باران جشن گرفت. شاید عجیب باشد برای کسی که این متن را میخواند اما امسال هوای پاییزی ما از ۲۲ آبان شروع شد و ابرهای ارغوانی نوید بارانی طولانی به مناسبت هوای پاییزی داد. و ما، ساکنین این شهر کوچک، خدا را شکر میکنیم که امسال زودتر باریدن گرفت. .

۲.رِدْبٖی را مجبور میکنم همراهم بیاید پارک تا عکس بگیرم. خیلی وقت است از خانه بیرون نیامده‌ام. میگوید:«کروناست». بهانه میآورم:«میرویم آن پارک بزرگ، فضای باز است، کسی هم نیست اگر هم باشد در این هوا اندکند.» راضی‌اش میکنم. ماسک ها را برمیداریم و ضد عفونی را. وقتی میرسیم به پارک جرأت نمیکنیم ماسک ها را پایین بیاوریم تا هوای بارانی را تماما ببلعیم.میگوید:« کی وضعیت دوباره مثل قبل میشود؟» نمیدانم، تنها خدا میداند کی دوباره میتوانیم با خیال راحت هوای تازه را نوش ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ جان ِِ ریه هایمان کنیم و شاهد بازی بچه ها روی تاب و سرسره ها باشیم. ‌‌‌     

۳. سرما از تنم بیرون نمیرود، حتی زمانی که خودم را پتوپیچ کرده‌ام و چسبیده‌ام به شوفاژ. میروم دوش را تا آخرین درجه داغی باز میکنم و بعد گرما را بالاخره حس میکنم. نمیخواهم ایستادن زیر آب داغ را تمام کنم مگر با ضربه‌های مکرر به در حمام. چاره‌ای نیست. دوباره دو لایه بافتنی میپوشم و اینبار با لحاف میچسبم به شوفاژ تا گرمای تنم را حفظ کنم. سرمایی بودن این مشکلات را هم دارد. تازه وقتی هنوز زمستان نرسیده!

۴. B.B comenting

۱۰.خانه سبز

 

وقتی نوجوان بودم میخواستم متفاوت باشم از همه زنانی که تاکنون در اطرافم دیده‌ام. جاه‌طلب بودم شاید. نمیتوانستم خودم را محدود ببینم در جارو زدن و غذا پختن و بچه نگه داشتن. از این کارهایی که فکر میکردم ارزشم را پایین می‌آورد و من میتوانم بدون انجام دادن این کارها تا اوج برسم. اکنون ولی اوضاع فرق میکند. کرونا آمده است و دانشگاه تعطیل. سال آخر بودن هم دردی دارد وقتی داری برنامه میریزی برای بعدش و بعد همه بهم بخورد؛بروی ارشد یا نه؟ اول بروی طرح یا نه؟ آرمون استخدامی بدهی یا نه؟ 

الان مبتلا شده‌ام به همان دردی که قبلا از آن متنفر بودم اما با تفاوتی دیگر. نشسته ام در خانه‌ای که همه اعضایش به جز من و عضو آخر خانواده میروند سرکار. خانه را جارو میزنم، گردگیری میکنم، اسباب بازی‌ها را از وسط جمع میکنم، خورش سبزی بار میگذارم و برای کارهای بعد از ظهر برنامه میریزم. ذهنیتم تغییر کرده. همین که خانه را مرتب میکنم ذهنم مرتب میشود. انگار با جارو زدن انتقام از گرد و خاک خانه میگیرم گویی کرونا جا گرفته لای پرزهای قالی. از پختن غذاهایی لذت میبرم که زمانی لب به آنها نمیزدم. 

من همانم که قبلاً بوده‌ام اما فکرم و عقایدم تغییر کرده. کمی از دنیا را دیده ام از بیرحمی ها و رحم و مروت هایش. پس دلیلی نیست که ماسک صورتم را نگذارم و از تمیزی خانه لذت نبرم. 

درباره من
من شاید مسافر زمان باشم
شاید هم از یه بُعد دیگه اومدم
کسی چه میدونه؟
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان