۱۳. موفقیت تنها چاره زندگیمه!

برای تصمیم بزرگی که گرفته ام.

قبل از این سال های اخیر از فکر انجام دادن کاری که حالا رویایم شده منزجر بودم. به هیچ وجه زیر بار نمیرفتم که آن چیزی را که به من القا میشود را انجام دهم. مقاومت محض بودم در مقابل همه چیزی که که اکنون رویایم شده. قبلا دوستش نداشتم پس برایم مهم نبود. همه فشار می آوردند که حتما آن کار را انجام دهم ولی نمیتوانستم. هنوز هم اگر برگردم به گذشته نمیتوانم از آن راه به آنچه که میخواهم برسم. اما ...

الان همه چیز فرق میکند. من عاشق آن کار شده‌ام. لذت میبرم از اینکه خودم را در حین انجام آن کار انسان دوستانه ببینم. تا هفته پیش رویایش را در سر داشتم ولی اکنون به راه پیش رویم نگاه میکنم و لذت میبرم. من برای رسیدن به آنچه که میخواهم باید بیشتر از یکسال صبر کنم و تلاش. دوران آسانی نخواهد بود اما لذت بخش است. شرایط هم با شرایط گذشته فرق کرده. کسی دیگر توقعی ندارد، همه فراموش کرده‌اند، راه متفاوت است و فقط من و ردبی میدانیم که چه میخواهیم و چقدر باید تلاش کنیم برای داشتنش. 

و موفق میشویم ان شاءاللّه💙

۱۱. و بالاخره هوای پاییز!

 

۱.پاییز به ناگهان ورودش را به همراه باران جشن گرفت. شاید عجیب باشد برای کسی که این متن را میخواند اما امسال هوای پاییزی ما از ۲۲ آبان شروع شد و ابرهای ارغوانی نوید بارانی طولانی به مناسبت هوای پاییزی داد. و ما، ساکنین این شهر کوچک، خدا را شکر میکنیم که امسال زودتر باریدن گرفت. .

۲.رِدْبٖی را مجبور میکنم همراهم بیاید پارک تا عکس بگیرم. خیلی وقت است از خانه بیرون نیامده‌ام. میگوید:«کروناست». بهانه میآورم:«میرویم آن پارک بزرگ، فضای باز است، کسی هم نیست اگر هم باشد در این هوا اندکند.» راضی‌اش میکنم. ماسک ها را برمیداریم و ضد عفونی را. وقتی میرسیم به پارک جرأت نمیکنیم ماسک ها را پایین بیاوریم تا هوای بارانی را تماما ببلعیم.میگوید:« کی وضعیت دوباره مثل قبل میشود؟» نمیدانم، تنها خدا میداند کی دوباره میتوانیم با خیال راحت هوای تازه را نوش ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ جان ِِ ریه هایمان کنیم و شاهد بازی بچه ها روی تاب و سرسره ها باشیم. ‌‌‌     

۳. سرما از تنم بیرون نمیرود، حتی زمانی که خودم را پتوپیچ کرده‌ام و چسبیده‌ام به شوفاژ. میروم دوش را تا آخرین درجه داغی باز میکنم و بعد گرما را بالاخره حس میکنم. نمیخواهم ایستادن زیر آب داغ را تمام کنم مگر با ضربه‌های مکرر به در حمام. چاره‌ای نیست. دوباره دو لایه بافتنی میپوشم و اینبار با لحاف میچسبم به شوفاژ تا گرمای تنم را حفظ کنم. سرمایی بودن این مشکلات را هم دارد. تازه وقتی هنوز زمستان نرسیده!

۴. B.B comenting

۱۰.خانه سبز

 

وقتی نوجوان بودم میخواستم متفاوت باشم از همه زنانی که تاکنون در اطرافم دیده‌ام. جاه‌طلب بودم شاید. نمیتوانستم خودم را محدود ببینم در جارو زدن و غذا پختن و بچه نگه داشتن. از این کارهایی که فکر میکردم ارزشم را پایین می‌آورد و من میتوانم بدون انجام دادن این کارها تا اوج برسم. اکنون ولی اوضاع فرق میکند. کرونا آمده است و دانشگاه تعطیل. سال آخر بودن هم دردی دارد وقتی داری برنامه میریزی برای بعدش و بعد همه بهم بخورد؛بروی ارشد یا نه؟ اول بروی طرح یا نه؟ آرمون استخدامی بدهی یا نه؟ 

الان مبتلا شده‌ام به همان دردی که قبلا از آن متنفر بودم اما با تفاوتی دیگر. نشسته ام در خانه‌ای که همه اعضایش به جز من و عضو آخر خانواده میروند سرکار. خانه را جارو میزنم، گردگیری میکنم، اسباب بازی‌ها را از وسط جمع میکنم، خورش سبزی بار میگذارم و برای کارهای بعد از ظهر برنامه میریزم. ذهنیتم تغییر کرده. همین که خانه را مرتب میکنم ذهنم مرتب میشود. انگار با جارو زدن انتقام از گرد و خاک خانه میگیرم گویی کرونا جا گرفته لای پرزهای قالی. از پختن غذاهایی لذت میبرم که زمانی لب به آنها نمیزدم. 

من همانم که قبلاً بوده‌ام اما فکرم و عقایدم تغییر کرده. کمی از دنیا را دیده ام از بیرحمی ها و رحم و مروت هایش. پس دلیلی نیست که ماسک صورتم را نگذارم و از تمیزی خانه لذت نبرم. 

۹. Practice what you preach

یا همان «تو که لالایی بلدی، چرا خوابت نمیبره؟» ی خودمان

۱. نشسته بود کنارم و از من راه حل میخواست. بعد از همدردی و همدلی ، فکر کردم و راه حل هایی که به ذهنم میرسید را گفتم. اما روز بعد فقط به این فکر میکردم چرا همچون عالم بی عمل و زنبور بی عسل مانده‌ام؟ و عذرخواهم به بیانی دیگر چرا سعی نمیکنم خر در گل گیر کرده‌ام را دربیاورم؟ برای شروع دیر نیست... حتی اگر قرار باشد با لالایی من دراوردی خوابم ببرد.

۲. بعد از بحث و عذرخواهی و بخشش یکدیگر، شدیدا دلم میخواهد در دیدار بعدیمان دهانش را عاشقانه سرویس کنم‌. احتمالا باید کینه به دل گرفته باشم، آن هم از کسی که شدیدا دوستش دارم...! خدا عاقبتم را به خیر کند.

۳. امیدوارم یادم بماند ده فروردین نوبت سوم واکسن هپاتیتم است. واگر فراموش کنم انگار که دو نوبت قبل را ازدست داده‌ام. دیروز هم نوبت دوم واکسن بود، درد چندانی نسبت به بار اول حس نمیکنم اما جای واکسن سفت شده انگار و اگر رویش دراز بکشم بیخواب میشوم از درد... نوبت اول دستم از درد فلج شده بود. 

۸.مرداد آری، مهر نه، آبان شاید!!!!

این مطلب حاوی اعتراف به همراه چاشنی غُر میباشد.

۱.یک ماه است که ننوشته‌ام. بهانه زیاد دارم ولی تنها عاملی که باعث شد دست به قلم نبرم و ننویسم همان عاملی است که مرا از برداشتن قدم‌های بزرگ بازداشته و حتی اگر قدم اول را بردارم باعث میشود که نتوانم قدم بعدی را درست بردارم. و آن عامل چیزی نیست جز تنبلی. تمام امیدم این است که حتما بر تنبلی‌ام پیروز شوم که خود نیازمند تکان دادن به خود است. و شاید هم پیدا کردن عامل تنبلی. 

۲.یک ماهی که گذشت خوب و بد داشت اما خوبش خیلی خیلی بیشتر بود و در نتیجه میتوان از بدش چشم پوشید. یک ماه درگیر کارآموزی و کلاس بودم و با اینحال وقت باقیمانده را به درستی و با هدف میگذراندم. اما پس از تعطیلی دوباره به علت موج سواری کرونا (!) دوباره قرنطینه شده‌ام در خانه و به ماه های قرنطینگی‌ام عدد اضاف میکنم همچون زندانی های در بند. به شدت کسل شده‌ام. نه تنها برای امتحان آماده نمیشوم بلکه حوصله کلاس ها را هم ندارم. نه ورزش منظمی دارم و نه روتین پوستم را دنبال میکنم. هنوز نتوانسته ام پس از دو هفته خانه نشینی دوباره بازگردم به برنامه‌ریزی بولت ژورنال دوست داشتنی‌ام و خلاصه یک پله چه عرض کنم، یک راه پله از زندگی خودم عقب افتاده‌ام. ⁦(눈‸눈)⁩            

۳. به کمک نیاز دارم. کمکم کنید...

پ.ن: احتمالا شهریور ماه جهشی بوده که حسابش نکردم... ؟!

 

۱ نظر

۶. التیام زخم درون

به امید روزی که از اعماق قلبم او را ببخشم.

یک و نیم سال پیش یک نفر حرفی به من زد که هنوز هم جای زخمش درد میکند. شاید میخواست حرص چیزی را دربیاورد (در حالیکه نمیدانم چه هیزم تری به فروخته بودم؟؟!!) و وقتی در شلوغی اتاق خوابگاه آن را گفت، ناگهان سکوت بود که همه جا سایه انداخت و نگاه‌ها همه به من دوخته شده بود که عکس‌العمل مرا ببینند. شاید من هم تا چند ثانیه در بهت این حرفش فرو رفتم. و ناگهان قلبم شکست. به یاد روزهایی افتادم که با تمام بدی که در حقم کرده بود من پا پیش میگذاشتم و سعی میکردم بدی او را ببخشم. این حرف او تا اعماق وجودم را سوزاند و یک و نیم سال مرا زجر داد! یک و نیم سال نه تنها از او بشدت متنفر شدم بلکه حتی اعتماد به نفسم را از دست دادم و برای کوچکترین اشتباهی که میکردم خودم را سرزنش میکردم. اثر زهر حرفش هنوز با هیچ پادزهری از بین نرفته...

۳ نظر

۵. بیا برنامه بچینیم

یا به زبان دیگر: عشق

رو به رویم مینشیند و میگوید:«بیا براش برنامه بچیینیم» اینکه میخواهد با هم برای چیزی برنامه بچینیم که به من مربوط نیست و تا ابدالدهر هم مربوط نخواهد بود، برایم عجیب نیست. حتی باعث میشود ذوق‌زده نگاهش کنم و بگویم:«آره!» مینشینیم رو به روی هم و میز کوچک تحریر را میگذاریم بینمان. مینویسیم، بحث میکنیم، خاطره میگوییم، ناراحت میشویم، میخندیم، ادا درمی‌آوریم. میگوید:«عجیب است که دو نفر هفت پشت غریبه خدا میگذارد رو به روی هم و از هر آشنایی آشناتر میشوند.» با خنده تاییدش میکنم و با خاطره روز اول دیدارمان خجالت میکشم. بار دیگر برنامه را جمع‌بندی میکنیم و برای بار آخر مینویسمش، برنامه‌ای که به من مربوط نیست و تا ابد‌الدهر هم مربوط نخواهد بود...

۱ نظر

۴. کرونا نمیگیره؟؟

میاد تو اتاقم و میبینه دارم درس میخونم. بدو میره دفتر نقاشی‌شو میاره و میشینه کنارم. زیر چشمی نگاش میکنم. با یه لبخند بزرگ میگه:« منم میخوام درس بخونم» بعد مداد رنگیارو میریزه رو زمین و خم میشه رو دفتر. یه شکل بیضی یا شایدم مستطیل شکل میکشه، با رنگ آبی. میگه:«آبی دوست داری؟» میگم :«آره، تو چی؟» میگه :«من سبز دوست دارم» بعد براش با نارنجی دایره دایره میکشه که نمیدونم چیه.آبی رو میده دستم میگه:«اینجا برام مثلث بکش.» میکشم براش و دوباره. نارنجی رو برمیداره و براش چشم و ابرو میکشه. «اگه گفتی چیه؟» نگاهمو از رو جزوه برمیدارم:«گربه؟!» میخنده :«نه!» فکر میکنم:«روباه؟؟» و جیغ خوشحالیشو میشنوم. میاد سمت راستم و میگه:«آبجی؟! روباه وقتی میره شکار، کرونا نمیگیره؟»

 

۲ نظر

۳. سی و دو در دو

اگه من بتونم درس چهار واحدی رو که استاد هشت واحد به جاش درس داده،پاس کنم قطعا از پس سختی های دیگه زندگی هم برمیام. اول که به خاطر شرایط کرونا گفت که احتمالا نتونیم منبع رو پیدا کنیم، لطف کردن و جزوه دادن. ولی شما چه حالی میشین که به جای ۳۲ جلسه مجبور باشید ۶۴ جلسه بخونید و برید یه امتحان مجازی ۴۰ دقیقه‌ای بدین که حتی نمیشه به سوال قبلش برگشت؟؟  در هر حال فردا امتحان سخت باکتری تخصصی دارم و امیدوارم که از پسش برمیام. چون نیازی نیست زندگی رو جدی بگیرم. 

 

بعدا نوشت: دلم برای شب امتحان توی خوابگاه تنگ شده که همه بیدار میموندیم دور هم و درس میخوندیم. چقد زود گذشت...

درباره من
من شاید مسافر زمان باشم
شاید هم از یه بُعد دیگه اومدم
کسی چه میدونه؟
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان