۷. بنویس چون دوست داری

متن را با دقت میخوانم، آنطور نیست که میخواهم! اگر از غلط‌های املایی‌اش چشم بپوشم، باز هم نمیتوانم از قرار گرفتن جملات کسل کننده چشم پوشی کنم. متن تندی مینویسم بر نقدش و مینویسم :«لطفا متن را بازبینی کنید.» درست قبل از فشردن دکمه ارسال، دکمه مکث خودم را می‌فشارم:«وایسا!!» مگر خودم اوایل نوشته هایم بی‌نقص بوده؟؟ مگر اکنون هم نوشته هایم بی نقص است؟؟‌ دست نگه میدارم. متن تندم را پاک میکنم و با تعریف از ایده متنی که نوشته سعی میکنم کمکش کنم تا نوشته‌اش را اصلاح کنم. و بعد نفس عمیقی میکشم میگویم :«از کجا معلوم؟؟ شاید از دل این نوشته ها نویسنده خوش ذوقی بیرون بیاید.» :) 

 

+ حالم خوب است، خدا را شکر. پس نوشتن متن «التیام زخم درون» احساس سبکتری داشتم و تصمیم گرفتم او را از اعماق قلبم ببخشم. سخت است کنار آمدن با این احساس رشد کرده که مانند زالو مرا از درون میمکد. مطمئنا از پسش برمی‌آیم، و مصرانه بر آن پا میفشارم ⁦:-)⁩
۳ نظر

۶. التیام زخم درون

به امید روزی که از اعماق قلبم او را ببخشم.

یک و نیم سال پیش یک نفر حرفی به من زد که هنوز هم جای زخمش درد میکند. شاید میخواست حرص چیزی را دربیاورد (در حالیکه نمیدانم چه هیزم تری به فروخته بودم؟؟!!) و وقتی در شلوغی اتاق خوابگاه آن را گفت، ناگهان سکوت بود که همه جا سایه انداخت و نگاه‌ها همه به من دوخته شده بود که عکس‌العمل مرا ببینند. شاید من هم تا چند ثانیه در بهت این حرفش فرو رفتم. و ناگهان قلبم شکست. به یاد روزهایی افتادم که با تمام بدی که در حقم کرده بود من پا پیش میگذاشتم و سعی میکردم بدی او را ببخشم. این حرف او تا اعماق وجودم را سوزاند و یک و نیم سال مرا زجر داد! یک و نیم سال نه تنها از او بشدت متنفر شدم بلکه حتی اعتماد به نفسم را از دست دادم و برای کوچکترین اشتباهی که میکردم خودم را سرزنش میکردم. اثر زهر حرفش هنوز با هیچ پادزهری از بین نرفته...

۳ نظر

۵. بیا برنامه بچینیم

یا به زبان دیگر: عشق

رو به رویم مینشیند و میگوید:«بیا براش برنامه بچیینیم» اینکه میخواهد با هم برای چیزی برنامه بچینیم که به من مربوط نیست و تا ابدالدهر هم مربوط نخواهد بود، برایم عجیب نیست. حتی باعث میشود ذوق‌زده نگاهش کنم و بگویم:«آره!» مینشینیم رو به روی هم و میز کوچک تحریر را میگذاریم بینمان. مینویسیم، بحث میکنیم، خاطره میگوییم، ناراحت میشویم، میخندیم، ادا درمی‌آوریم. میگوید:«عجیب است که دو نفر هفت پشت غریبه خدا میگذارد رو به روی هم و از هر آشنایی آشناتر میشوند.» با خنده تاییدش میکنم و با خاطره روز اول دیدارمان خجالت میکشم. بار دیگر برنامه را جمع‌بندی میکنیم و برای بار آخر مینویسمش، برنامه‌ای که به من مربوط نیست و تا ابد‌الدهر هم مربوط نخواهد بود...

۱ نظر

۴. کرونا نمیگیره؟؟

میاد تو اتاقم و میبینه دارم درس میخونم. بدو میره دفتر نقاشی‌شو میاره و میشینه کنارم. زیر چشمی نگاش میکنم. با یه لبخند بزرگ میگه:« منم میخوام درس بخونم» بعد مداد رنگیارو میریزه رو زمین و خم میشه رو دفتر. یه شکل بیضی یا شایدم مستطیل شکل میکشه، با رنگ آبی. میگه:«آبی دوست داری؟» میگم :«آره، تو چی؟» میگه :«من سبز دوست دارم» بعد براش با نارنجی دایره دایره میکشه که نمیدونم چیه.آبی رو میده دستم میگه:«اینجا برام مثلث بکش.» میکشم براش و دوباره. نارنجی رو برمیداره و براش چشم و ابرو میکشه. «اگه گفتی چیه؟» نگاهمو از رو جزوه برمیدارم:«گربه؟!» میخنده :«نه!» فکر میکنم:«روباه؟؟» و جیغ خوشحالیشو میشنوم. میاد سمت راستم و میگه:«آبجی؟! روباه وقتی میره شکار، کرونا نمیگیره؟»

 

۲ نظر

۳. سی و دو در دو

اگه من بتونم درس چهار واحدی رو که استاد هشت واحد به جاش درس داده،پاس کنم قطعا از پس سختی های دیگه زندگی هم برمیام. اول که به خاطر شرایط کرونا گفت که احتمالا نتونیم منبع رو پیدا کنیم، لطف کردن و جزوه دادن. ولی شما چه حالی میشین که به جای ۳۲ جلسه مجبور باشید ۶۴ جلسه بخونید و برید یه امتحان مجازی ۴۰ دقیقه‌ای بدین که حتی نمیشه به سوال قبلش برگشت؟؟  در هر حال فردا امتحان سخت باکتری تخصصی دارم و امیدوارم که از پسش برمیام. چون نیازی نیست زندگی رو جدی بگیرم. 

 

بعدا نوشت: دلم برای شب امتحان توی خوابگاه تنگ شده که همه بیدار میموندیم دور هم و درس میخوندیم. چقد زود گذشت...

۲. منم مسافر زمانم؟!

دارم به روزایی فکر میکنم که سفر در زمان ممکنه.

مثلا دو نفر ببینی که لباساشون و حرف زدناشون عجیب و غریب نیست ولی یهو بشنوی:«عه! فکر کنم اشتباه اومدیم! قرار نبود بیایم دوران کرونا! تازه هنوز شش ماه هم نگذشته!» بعد همراهش بگه:«ای بابا! من که مختصات بُعد زمان و مکان رو چک کرده بودم!؟» 

بعد همراهش هی نگاه کنه به مردمی که با عجله و ماسک زده و نزده از کنار هم رد میشن و بگه:« سوختم زیاد نیست فعلا بریم دور و بر یه چرخی بزنیم ببینیم اینجا چه خبر. شاید به اندازه‌ای که تاریخ میگه هم ترسناک نباشه، آخه خیلیا ماسک نزدن!» 

و بعد دو تا مسافر که لباساشون و حرف زدناشون عجیب غریب نیست، ماسک میزنن و گم میشن تو دل جمعیت...

میشه منم مسافر زمان باشم یه روز؟ 

بلوبی چگونه بلوبی شد؟

​​​​​​

اینجا قبلا یک  وبلاگ بود با عمری به درازای هزار و اندی روز. یه مدت رها شد و بعد از مدتی دوباره مینوشتم. این چرخه رها و عود مجدد هرگز به پایان نرسید تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم برای آرامش زندگیم از خیلی از سوشال مدیام اعم از اینستاگرام و دیگر برادران و خواهران دی اکتیو شوم و جز اپ های ارتباطی که لازم بود دیگر هیج کجا خانه ای نداشته باشم. 

همان روز دلم تنگ وبلاگ شد. ولی دوستش نداشتم. مثل خانه‌ای که وقتم را برایش ساخته بودم و حالا میدیدم پر از نقص است. تمامش را حذف کردم و حتی آدرس. اما پشیمانی باعث شد همین یک آدرس را برای خودم باقی بگذارم. شاید درستش این بود که پست ها را آرشیو کنم ولی خب آب رفته به جوی باز نمیگردد. 

کلام کوتاه کنم که اینجا دوباره راه اندازی شد. خوش آمدید. 

درباره من
من شاید مسافر زمان باشم
شاید هم از یه بُعد دیگه اومدم
کسی چه میدونه؟
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان