جمعه ۱۷ مرداد ۹۹
یا به زبان دیگر: عشق
رو به رویم مینشیند و میگوید:«بیا براش برنامه بچیینیم» اینکه میخواهد با هم برای چیزی برنامه بچینیم که به من مربوط نیست و تا ابدالدهر هم مربوط نخواهد بود، برایم عجیب نیست. حتی باعث میشود ذوقزده نگاهش کنم و بگویم:«آره!» مینشینیم رو به روی هم و میز کوچک تحریر را میگذاریم بینمان. مینویسیم، بحث میکنیم، خاطره میگوییم، ناراحت میشویم، میخندیم، ادا درمیآوریم. میگوید:«عجیب است که دو نفر هفت پشت غریبه خدا میگذارد رو به روی هم و از هر آشنایی آشناتر میشوند.» با خنده تاییدش میکنم و با خاطره روز اول دیدارمان خجالت میکشم. بار دیگر برنامه را جمعبندی میکنیم و برای بار آخر مینویسمش، برنامهای که به من مربوط نیست و تا ابدالدهر هم مربوط نخواهد بود...