۱۲. کوچک به اندازه پنج

​​​​​​

کوچولوی من!

ممنون که اومدی تا پس از چندین؟ سال فرورفتن در غار تنهایی، مزه برادر داشتن رو بچشم.

که حتی اگر بخوام نتونم مرز مشخصی برای داشته هام تعریف کنم.

که حتی نتونم یه روز تو سکوت درس بخونم.

که حتی وقتی نباشی نتونم جلوی سرازیر شدن اشکام برای دلتنگی ازت رو بگیرم.

که حتی نتونم هیچکدوم از وسایلم رو از دستت نجات بدم مگر چندین و چند جا با کلی قفل و پوشش استتاری پنهانشون کنم. 

که حتی وقتی یه شیطنت میکنی و نخوای لو بدی، ضعف نکنم برای خنده هات‌.

و حتی وقتی عصبانی میشم از دستت، بعدش نتونم با عذاب وجدان کنار بیام و تو رو تو آغوشم نکشم. 

ممنون که اومدی و طعم شبه مادر شدن رو بهم چشوندی عزیز دل خواهر. 

۱۱. و بالاخره هوای پاییز!

 

۱.پاییز به ناگهان ورودش را به همراه باران جشن گرفت. شاید عجیب باشد برای کسی که این متن را میخواند اما امسال هوای پاییزی ما از ۲۲ آبان شروع شد و ابرهای ارغوانی نوید بارانی طولانی به مناسبت هوای پاییزی داد. و ما، ساکنین این شهر کوچک، خدا را شکر میکنیم که امسال زودتر باریدن گرفت. .

۲.رِدْبٖی را مجبور میکنم همراهم بیاید پارک تا عکس بگیرم. خیلی وقت است از خانه بیرون نیامده‌ام. میگوید:«کروناست». بهانه میآورم:«میرویم آن پارک بزرگ، فضای باز است، کسی هم نیست اگر هم باشد در این هوا اندکند.» راضی‌اش میکنم. ماسک ها را برمیداریم و ضد عفونی را. وقتی میرسیم به پارک جرأت نمیکنیم ماسک ها را پایین بیاوریم تا هوای بارانی را تماما ببلعیم.میگوید:« کی وضعیت دوباره مثل قبل میشود؟» نمیدانم، تنها خدا میداند کی دوباره میتوانیم با خیال راحت هوای تازه را نوش ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ جان ِِ ریه هایمان کنیم و شاهد بازی بچه ها روی تاب و سرسره ها باشیم. ‌‌‌     

۳. سرما از تنم بیرون نمیرود، حتی زمانی که خودم را پتوپیچ کرده‌ام و چسبیده‌ام به شوفاژ. میروم دوش را تا آخرین درجه داغی باز میکنم و بعد گرما را بالاخره حس میکنم. نمیخواهم ایستادن زیر آب داغ را تمام کنم مگر با ضربه‌های مکرر به در حمام. چاره‌ای نیست. دوباره دو لایه بافتنی میپوشم و اینبار با لحاف میچسبم به شوفاژ تا گرمای تنم را حفظ کنم. سرمایی بودن این مشکلات را هم دارد. تازه وقتی هنوز زمستان نرسیده!

۴. B.B comenting

۵. بیا برنامه بچینیم

یا به زبان دیگر: عشق

رو به رویم مینشیند و میگوید:«بیا براش برنامه بچیینیم» اینکه میخواهد با هم برای چیزی برنامه بچینیم که به من مربوط نیست و تا ابدالدهر هم مربوط نخواهد بود، برایم عجیب نیست. حتی باعث میشود ذوق‌زده نگاهش کنم و بگویم:«آره!» مینشینیم رو به روی هم و میز کوچک تحریر را میگذاریم بینمان. مینویسیم، بحث میکنیم، خاطره میگوییم، ناراحت میشویم، میخندیم، ادا درمی‌آوریم. میگوید:«عجیب است که دو نفر هفت پشت غریبه خدا میگذارد رو به روی هم و از هر آشنایی آشناتر میشوند.» با خنده تاییدش میکنم و با خاطره روز اول دیدارمان خجالت میکشم. بار دیگر برنامه را جمع‌بندی میکنیم و برای بار آخر مینویسمش، برنامه‌ای که به من مربوط نیست و تا ابد‌الدهر هم مربوط نخواهد بود...

۱ نظر
درباره من
من شاید مسافر زمان باشم
شاید هم از یه بُعد دیگه اومدم
کسی چه میدونه؟
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان