یا همان «تو که لالایی بلدی، چرا خوابت نمیبره؟» ی خودمان
۱. نشسته بود کنارم و از من راه حل میخواست. بعد از همدردی و همدلی ، فکر کردم و راه حل هایی که به ذهنم میرسید را گفتم. اما روز بعد فقط به این فکر میکردم چرا همچون عالم بی عمل و زنبور بی عسل ماندهام؟ و عذرخواهم به بیانی دیگر چرا سعی نمیکنم خر در گل گیر کردهام را دربیاورم؟ برای شروع دیر نیست... حتی اگر قرار باشد با لالایی من دراوردی خوابم ببرد.
۲. بعد از بحث و عذرخواهی و بخشش یکدیگر، شدیدا دلم میخواهد در دیدار بعدیمان دهانش را عاشقانه سرویس کنم. احتمالا باید کینه به دل گرفته باشم، آن هم از کسی که شدیدا دوستش دارم...! خدا عاقبتم را به خیر کند.
۳. امیدوارم یادم بماند ده فروردین نوبت سوم واکسن هپاتیتم است. واگر فراموش کنم انگار که دو نوبت قبل را ازدست دادهام. دیروز هم نوبت دوم واکسن بود، درد چندانی نسبت به بار اول حس نمیکنم اما جای واکسن سفت شده انگار و اگر رویش دراز بکشم بیخواب میشوم از درد... نوبت اول دستم از درد فلج شده بود.